معنی کارنیک و صالح
حل جدول
رهک
لغت نامه دهخدا
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جلاب.رجوع به صالح بن محمدبن صالح، مکنی به ابی علی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مرداس. رجوع به صالح اسدالدوله شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن روزبه. رجوع به صالح بن محمدبن صالح شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن فکاک و یا صالح حماد. در تاریخ سیستان آمده است که چون هرثمهبن أعین حکم بن سنان را سوی سیستان فرستاد صالح بن فکاک سپاه سالار حکم بود و حکم او را به حرب خوارج فرستاد و حربی سخت بکردند و صالح و یاران او کشته شدند و اندکی به هزیمت رفتند. (تاریخ سیستان صص 161- 162).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خوات. رجوع به صالح بن صالح بن خوات شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن اسحاق جرمی. رجوع به صالح جرمی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خیوان. رجوع به صالح بن حیوان شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شهریار. رجوع به صالح بن مهران شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن هارون الرشید. رجوع به صالح بن رشید شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن یحیی بن بحتر. رجوع به صاغانی صالح... شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن امین. رجوع به صالح بن قطب الدین امین شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عمر. رجوع به علم الدین صالح شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عدی، ملقب به شقران. رجوع به صالح شقران شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن علی بن عبداﷲبن عباس. رجوع به صالح عباسی شود.
معادل ابجد
436